عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نَخورده بادهشان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلی ای شدند
عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنجِ مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد: بر قانونِ خویش
گفت: بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذوالنّونِ خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگُذر
چون زِ چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش؟
باده، غمگینان خورند و ما ز می خوشدل تریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
باده گلگونه ست بر رخسارِ بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره ی گلگونِ خویش
من نیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت اِستَبرَق سبز است و خَلخال و حَریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اَکسونِ خویش
#مولانا
#غزلیات
خونِ انگوری نَخورده بادهشان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلی ای شدند
عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنجِ مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد: بر قانونِ خویش
گفت: بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذوالنّونِ خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگُذر
چون زِ چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش؟
باده، غمگینان خورند و ما ز می خوشدل تریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
باده گلگونه ست بر رخسارِ بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره ی گلگونِ خویش
من نیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت اِستَبرَق سبز است و خَلخال و حَریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اَکسونِ خویش
#مولانا
#غزلیات